ضد اعتراف

مريم سليماني
msolymany@noavar.com

ضد اعتراف
نوشته مريم سليماني
msolymany@noavar.com
شما چه مادري هستيد؟اين بچه شماست؟نمي توانيد كتمان كنيد!مي توانيد؟مي توانيدبگوئيد اورانمي شناسيد؟مي توانيد وجودش را انكار كنيد؟مي توانيد مثل خيلي از پدرها و مادرها بگوئيد ما همه تلاشمان را براي بچه مان كرده ايم؟؟چرا بايد يك پدراينقدراز فرزندش فاصله داشته باشه كه نداند بچه اش چه چيز نوشته؟ ببينيد چي نوشته:
صفحه هاي دفتري كه دستش بود را آنقدر تند و با اطمينان ورق زد كه انگار تمام آن دفتررااز حفظ كرده.موزيك ملايمي شنيده مي شد.خيلي ملايم.بعد ناگهان عين فيثاغورث بعد از حمام فرياد زد:بله خوب گوش بدين اين بچه 11 ساله توي اين قسمت از دفترچه خاطراتش چي نوشته؟وبا تمام احساس هستي شروع كرد به خواندن.بعيد مي دونستم سواد درست و حسابي داشته باشد اما آنقدر با سواد بود كه مسلط بخواند.
-پدرمن مهندس يك برج است.من پدرم را خيلي دوست دارم و به او افتخار مي كنم.او گاهي مرا براي ديدن محيط كارش به آنجا مي برد.البته من كلاه ايمني سرم مي گذارم تا برايم خطري نداشته باشد.آنجا خيلي كارگر دارد هر كارگري كار مخصوصي دارد يكي مسئول سيمان است يكي مسئول ماسه يكي كارهاي كاشي را انجام مي دهد.يكي مسئول قير!پدرمن مسئول تمام كارگرهاست.او بايد هميشه سر كارش باشد اما چون رئيس است دير به سر كارش مي رود و زودتر از همه برمي گردد.گاهي من با ماشين مادرم به دنبالش مي رويم آنوقت پدرم از ما مي پرسد دوست داريد براي تفريح به كجا برويم؟شهر بازي يا پارك جنگلي؟؟ومن با صداي بلندي كه گوش پدرم را كر كند فرياد مي زنم:شهر بازي.اما پدرم مي گويد:چي نشنيدم و من باز فرياد مي زنم شهر بازي آنوقت دلم آرام مي گيرد.پدرم پشت فرمان مي نشيند و مي گويد:پس پيش به سوي شهر بازي.
-چي داريد بگيد؟توقع اين بچه فقط همينه يه شهر بازي خشك و خالي.تازه اين قسمت خوبشه.بدتر از اين هم هست1
باز شروع كرد به ورق زدن همان دفتر. كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت.صداي موزيك ملايم كمي تندتر شده بود.هواي اتاق خيلي گرم بود.گرمتر از آن كه بتوان تحمل كرد.دلم مي خواست بلندشوم و پنجره را باز كنم اما راستش كمي ترسيدم.گفتم نكند حواسش پرت شود و نتوانددوباره با اين تسلط بخواند.آنوقت تا آخر خودم را سرزنش مي كنم.اين تنها كاري بود كه مي تونستم براي او بكنم.اما ناگهان باز فرياد و باز هم كشفي جديد.
-اينجا رو ببين.خداي من! چه صفحه اي اومد.شانسي.ببين اين بچه چقدر شما رو دوست داره كه اين متن رو براتون نوشته.يه چيزي مثل قسمت.گوش كنيد.اين حرفهاي من نيست.يه وقت فكر نكيند من به جاي اين بچه نوشتم.نه بخدا.من فقط به او گفتم تو نويسنده خوبي مي شي و از او خواستم هر چي به ذهنش مي آيد بنويسد.آن وقت او با قلم معجزه گرش چه چيزها كه ننوشت.
مادرم هميشه در خانه است او بهترين كيكهاي دنيا را مي پزد.ما هيچوقت حتي روز تولد من كيك نمي خريم چون مادرم بهترين آشپز دنيا ست.او كيكهاي چند طبقه درست مي كند.مثل كيكهاي مغازه ها.مثلا همين چند روز پيش كه تولد من بود مادرم كيكي درست كرد به شكل برج ايفل در پاريس.بله شايد باور نكنيد اما كيكي به اين بزرگي.همه دوستانم براي تولدم آمده بودند.هيچ كس نبود كه دعوت كرده باشيم و نيامده باشد.حتي خاله سوزي هم آمده بود.با آن پسر دست و پا چلفتي عينكي كه همه چيز زير دستش يا مي ريزد يا مي شكند.امااينها هيچكدام مهم نيست در مقابل كادوهاي رنگارنگ.يكي برايم رو تختي آورده بود.روتختي بزرگ مخصوص تشك آبي.يك مجموعه از قصه هاي هري پاتر كه عاشقش هستم.جيمي يك كلاه ايمني دوچرخه برايم كادو آورده بود.پدرم اعتراف كرد با تمام دقت و توجهي كه به من دارد اين يكي را فراموش كرده بود.ومادرم خدا را شكر كرد كه تا كنون اتفاق بدي برايم نيفتاده.جيمي هم از بوسه تشكر آميز مادرم سرخ شد.يك دفتر خاطرات موزيكال.اين را خيلي دوست دارم چون مي خواهم نويسنده شوم.پس احتياج به يك دفتر خاطرات داشتم.وچون موزيكال است اشتياق مرا براي نوشتن بيشتر مي كند.يك خودنويس پاركر اصل.اوه خداي من! اين يكي خيلي هيجان انگيز است.هديه پدرم يك كامپيوتر.بله يك كامپيوتر خانگي.حالا چه كنم؟در دفتر موزيكال مطلب بنويسم يا در كامپيوتر خانگي ام.كداميك؟پدرم مرا دچار ترديد كرد.اما بهتر است پيش نويس قصه ها را در دفتر خاطراتم باشد و اصل قصه ها را در كامپيوتر خانگي ام بنويسم.خودم را توي بغل پدرم انداختم.مي دانست چقدر دوستش دارم.او را بوسيدم و گفتم:متشكرم پدر.هديه پدرم همه ميهمانها را غافلگير كرد.بيش از همه خاله سوزي و پسرش كه همان موقع ليوان نوشابه اش را روي مبل ريخت.يا از حسودي بود يا از تعجب.هر كدام باشد براي من فرقي نمي كند.چون پدر او هرگز نمي تواند چنين هديه اي براي تولدش بخرد.حتي اگر تولد 200 سالگي اش باشد.هيچكس كامپيوتر خانگي نداردجز من!هنوز هم من و پدرم اول هستيم در همه چيز.
شما باور مي كنيد؟نمي توانيد بگوييد نه!اين نوشته هاي پسر شماست!چه داريد بگوييد؟؟باز هم كتمان مي كنيد؟هر كس پسري مثل سامي داشته باشد او را به دانشگاه هاروارد مي فرستدتا از او نويسنده اي بزرگ بسازد.من فقط چند صفحه از نوشته هاي اين پسر بچه شاد را برايتان خواندم.او آرزوهاي دست نيافتني اش را در نوشته هايش آورده.باز هم قبول نمي كنيد؟حالا بيشتر از اين متعجبتان مي كنم.
دفتر را كه ورق مي زد همان موسيقي ملايم شروع شد.كلافگي داشت بيش از حد سر به سرم مي گذاشت.اين هم كار بود كه من داشتم.خستگي و پشت سرش درد سر.بدون حقوق و حتي آرامش نسبي.بايد به فكر طرح اعتصاب باشم.شايد حقوقمان را گرفتيم.شايد هم مسئولين را به تحرك وادار كنيم.آنها كه به فكر ما نيستند.خودمان بايد تلاش كنيم.در افكار خودم بودم كه دوباره ‚‚ اوركا ‚‚ مرا به خود آورد.بله خودش است گوش كن.
-امروز براي اولين بار در عمرم گريه كردم.از دست پدرم؟ نه!هرگز.او فداكارترين پدري است كه در تمام روي زمين پيدا مي شود.از دست مادرم؟باز هم نه!او علاوه بر اينكه بهترين آشپز و شيريني پز دنياست بهترين مادر هم هست.من هيچوقت از دست آنها ناراحت نمي شوم و گريه نمي كنم.از دست بچه باغبانمان.اسمش بابي است اما من مثل پدرم به او مي گويم چاقالو.چون خيلي چاق است.خيلي چاق تر از بچه هاي هم سن و سالش.او بدون اجازه من يا حتي پدرم به اتاق شخصي من رفته.عيبي ندارد؟هيچوقت به مردي كه عصباني است نگوييد عيبي ندارد.اين تنها خطاي او نبوده.به كامپيوتر خانگي من دست زده و از همه بدتر چند برنامه را هم حذف كرده.چند تا از قصه هايي كه پدرم خوانده بود و مي خواست با سرمايه شخصي اش برايم چاپ كند.خودش قول داده بود.حتي با يك انتشارات نزديك خانه مان هم حرف زده بود.چيزي مثل قول و قرار هاي مردانه!اما من احمق هيچ نسخه پشتيباني از قصه هايم ندارم تا كمي تسلي پيدا كنم.فقط خلاصه اندكي از آنها را در دفتر موزيكالم نوشته ام.اما اين خلاصه ها با اصل قصه ها خيلي فرق دارد.براي همين امروز نشستم و يك دل سير براي خودم گريه كردم.به حال يك پسر بچه بد شانس كه بدترين پسر باغبان دنيا بايد براي آنها كارمي كند.پدر چاقالو او را آنقدر تنبيه كرد كه داشت مي ميرد.اما اين تنبيه ها براي من قصه نمي شود.
مي خواست صفحه اي را ورق بزند.كه باز صداي موسيقي ملايم شنيده شد.
-مي بينيد اين همه خلاقيت شما رابه تحسين وا نمي دارد؟
البته بايد اعتراف كنم چرا؟واقعا داشتم از اين همه خلاقيت سرگيجه مي گرفتم.يك ذهن چقدر مي تواند فرار باشد؟آن هم تا اين اندازه؟تقريبا باور كردني نبود.مي خواست صفحه ديگري را ورق بزند كه به ساعتم نگاه كردم.دو دقيقه ديگر به پايان كار آن روز مانده بود.خودش هم مي دانست.انگار به طور حسي فهميد.كمي اين دست و آن دست كردم.بعد آرام گفت:مي دانم وقت شما ديگر تمام شده.خانم دكتر باز هم براي شنيدن حرفهاي من مي آييد؟
با همان كلافگي گفتم:بله حتما.
و از اتاق خارج شدم.در راهرو از كنار تعداد زيادي مريض گذشتم.به هيچ كس توجهي نكردم.چرا؟اگر كسي معطلم مي كرد زمان را از دست مي دادم.حالم بدتر از آن بود كه حتي به سوال پرستار بخش پاسخي بدهم.بدون جواب به سوال
-كجا؟
رفتم.بايد زودتر خودم را از اين مخمصه بيرون مي بردم.ازاين فضاي سنگين خارج مي شدم.بايد روي ديگر زندگي را مي ديدم.اگر دو دقيقه ديگر آنجا مي ماندم با ديوانگي فاصله اي نداشتم.بدون خداحافظي با بچه هاي شيفت زود خودم را به در خروجي بيمارستان رساندم.خوشبختانه عمو نگهبان جلوي در نبود حواسش پي فوتبالي بود كه مستقيم پخش مي شد.قبل از اينكه كسي گل بزند يواشكي بيرون زدم.حوصله سلام و عليك گرم و بعد از آن توقعات آوردن فلان آمپول و فلان دارو را نداشتم.هر طوري بود خودم را به خيابان رساندم.احساس خفگي مي كردم.در طول اين 21 سال اين اولين باري بود كه يك بيمار رواني اينقدر مرا تحت تاثير قرار مي داد.بالاخره روزي از شنيدن اين حرفها ديوانه مي شوم.اما مگر اين تنها كار دنياست؟بارها با خودم عهد كردم وقتي بيرون مي زنم ديگر به آن خراب شده برنگردم.اما نمي شود.نمي دانم حالا بايد چه كار كنم؟كجا بروم؟چرا مرا اينطور نگاه مي كنند؟پشت سرم صداي آژير آمبولانس مي آيد.
در اولين خانه كه باز است مرا براي فرار به سمت خود كشيد.داخل شدم.هيچ كس در طبقه اول نبود يا ظاهرا اينطور به نظر مي رسيد.در انتهاي راهروي تاريك درب اتاقي نيمه شيشيه كنجكاوي مرا تحريك كرد.خود را به درب رساندم.داخل اتاق را نگاه كردم.در جايي شبيه آزمايشگاه درچيزي شبيه روشويي يك دستكش سفيد داشت چند حرف سياه را زير شير آب مي شست.ترس تمام وجودم را گرفت اينجا كجاست كه من آمدم؟پله هاي روبرويم پر بود از نخاله هاي ساختماني انگار در اينجا يا بنايي مي كردند يا اينكه قصد تعميرات اساسي دارند.با ترس و لرز از پله ها بالا رفتم.صداي زنگ تلفن بلند شد.مي خواستم يك جيغ بنفش بكشم اما خودم را كنترل كردم.توي بيمارستان ماندن و به حرفهاي يك ديوانه گوش دادن خيلي بهتر از فرار كردن و ترسيدن نيست؟درب اتاق بالايي باز بود.از گوشه اتاق سرك كشيدم.كسي نبود.يك ميز كوچك و رويش تلفن سياه پر سروصدا.با اينكه با آنفراكتوس فاصله اي نداشتم اما به سمت ميز رفتم.پايم به تكه آجري گير كرد نزديك بود زمين بخورم وهمه اهل ساختمان از وجود يك فضول مطلع شوند اما خودم را كنترل كردم.گوشي تلفن را بر داشتم.كسي پشت خط گفت:
-به من زنگ بزن!
گوشي را با پرتاب كردن سر جايش گذاشتم.حالا مانده بود طبقه سوم.از پله ها كه بالا مي رفتم صداي همهمه حرف زدن چند مرد را شنيدم اما براي برگشتن خيلي دير بود.چون به اتاق طبقه سوم رسيده بودم.از شيشه كوچك درب تنها اتاق اين طبقه به داخل نگاه كردم.چند مرد روي زمين خوابيده بودند با لباسهاي پاره و بسيار كثيف.روي خود پتوي مندرسي كشيده بودند.يك نوشته روي پتو چسبانده شده بود؛؛لطفا دست نزنيد؛؛
ديگر ترس از مرز خود گذشته بود و به لرز تبديل شده بود.با خوف تمام از پله ها پايين آمدم.مردها مثل اينكه به طبقه دوم رفته بودند.راهم را گرفتم و از ساختمان خارج شدم.آمبولانس دم در منتظر بود.آقاي سيروسي.مسئول دستگيري بيماران رواني فراري .باز هم تيمارستان! از اين ديوانه خانه كه بهتر است!!!!!
تابستان 82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30657< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي